مدیر وبلاگ
 
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 54731
کل یادداشتها ها : 38
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
زندگی نامه نزار قطری - اختصاصی ????

نزار القطری زندگینامه نزار القطری

 

اسم اصلی نزار القطری ، نزار فضل الله روانی است ( یعنی اسم پدرش فضل الله است ) و در تاریخ پنجم ژوئن 1971 در قطر به دنیا آمده. او به زبان های عربی ، فارسی ، انگلیسی و اردو تسلط کامل دارد.

 

نزار قطری دارای سه فرزند است با نام های کوثر ، حسین و علی. نزار القطری مدتی مقیم لندن بوده است و در حال حاضر در کویت ساکن است.

 

تحصیلاتش را در قطر به اتمام رسانده ، از شش سالگی به مدرسه رفته و در هشت سالگی شروع به حفظ قرآن کرده و توانسته نیمی از قرآن را ازبرکند.

 

او همچنین توانسته است در کودکی ، هفت بار بین همسالان خودش مقام اول در رشته حفظ قرآن را به دست آورد.

 

مداحی را از 8 سالگی و با دو بیت از قصیده ای که مادرش زمزمه می کرد شروع کرد ، زمانی که مشتاقانه برای قرائت قرآن به حسینیه می رفت. جالب است که به خاطر اینکه از آن قصیده فقط  دو بیت را حفظ کرده بود ، در مداحی هایش همان دو بیت را نزدیک به بیست بار می خواند!

 

در همان ایام  بود که روزی قصیده مشهور " خیره الله من الخلق أبی" را خواند.

 

و از آن زمان تا کنون در پایان تمام مجالسی که نزار قطری در آن مداحی می کند ، این قصیده را تکرار می کندو هر شب ان را می خواند.

 

نزار قطری 28 سال است که این قصیده را می خواند.

 

کلیک کنید:

 

>>> متن کامل شعر نوحه عربی فارسی نزار القطری "انا مظلوم حسین"

 

>>> دانلود قصیده "خیره الله من الخلق ابی" با صدای نزار القطری

 

منبع : سایت الرادود نزار القطری.

ترجمه (با اندکی تلخیص ): اسماعیل غلامی حاجی آبادی . مدیر سایت ????


  

این عکس رو مدت ها پیش اکثر ما دیده ایم: یک نقاشی با حضور یک عالمه آدم مشهور در تاریخ. حالا در یکی از زیرزمین‌های اینترنت، یک نفر عکس رو فرستاده بود و به شوخی زیرش نوشته بود: اگر کسی بتونه اسم همه رو بگه، یک بلیط اینترنت برنده است. نکته جالب این بود که چند ساعت نگذشته، نفر اول عکس زیر رو فرستاد:


برای دیدن عکس در اندازه واقعی، روی آن کلیک کنید

واو... اسم همه به جز سه چهار نفر نوشته شده. واقعا فکر می کنید چرا کسی اینکار رو می کنه؟ خودشون می گن برای Lulz! ( که شکلی تحریف شده از lol است ) : برای خنده


  
 

چند روزی است که صدا و سیما بخش هایی از نوحه خوانده شده در کربلا با صداری نزار قطری را پخش می کند. (هرچند با ترجمه ای نامناسب)
متن نوحه خوانده شده از این قرار است. برای شنیدن نوحه نیز از این لینک استفاده کنید. (روی لینک کلیک راست نموده و گزینه save target as… را انتخاب نمایید.) 


یا از این آدرس استفاده کنید: http://javadsa.persiangig.com/audio/nazar.mp3 


نزار قطری 


انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
 
لم یا قوم تریدون ببغی و فساد
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد النبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
 
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
 
من له جد کجدی فی الوری
او کشیخی فانا ابن العلمین
فاطم الزهرا امی ، و ابی
قاصم الکفر ببدر و حنین
 
عبد الله غلاما یافعا
و قریش یعبدون الوثنین
یعبدون اللات و العزی معا
و علی کان صلی القبلتین
 
و ابی شمس و امی قمر
فانا الکوکب و ابن القمرین
 
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
 
چیست تقصیر من ای قوم که امروز جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنانی
در شما نیست ز اسلام نه نامی و نشانی
 
انا عطشان و قد احرق نطقی و لسانی
انا ظمئان و قد احرق قلبی و فوادی
 
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
 
زیر خنجر شه لب تشنه حسین گفت:
تو ای شمر ستمکار!
تو ای ملحد مکار!
تو ای کافر غدار!
 
اگر من نشناسی ، بگویم بشناسی
حسینم و ضیاء القمرینم ،  قتیل الودجینم
امام الحرمینم انا الفضه وابن الذهبینم
 
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
منم شهپر کبری منم آیه تقدیر
منم نخله خوبان
منم زاده زهرا
منم عرش و منم فرش
منم کرسی و لوح و قلم و ...
 
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین 



  

شنیده ها حاکی است که شرکت سامسونگ از دو سال دیگر موبایلی را به بازار عرضه خواهد کرد که با استفاده از آب کار می کند.

این موبایل مجهز به کارتریج هیدروژنی است و برای شارژ شدن نیاز به برق و باتری شارژی ندارد.جالب تر آنکه باتری آبی آن دو برابر باتریهای شارژی فعلی قدرت و دوام خواهد داشت.

                                  


  
روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.

از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.

یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.

روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت «ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»

پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید «مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»

زن گفت «پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»

پسر گفت «اینکه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»

زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.

پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید «پسرجان داری کجا می روی؟»

پسر جواب داد «مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»

پیرزن گفت «ننه جان! ماهی عسل و روغن می خواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»

پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت «باشد!»

و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت «الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»

پسر پرسید «ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»

پیرزن جواب داد «سر راهت به باغی می رسی؛ همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت می رسد. یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو, چند تا انار بچین و برگرد.»

پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد؛ دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.

کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»

این یکی هم افتاد و مرد.

در طول راه دختر ها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.

پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای. انار آخری پاره شد, دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.

پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»

هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد, پسر قبول نکرد. به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»

و تنها راه افتاد سمت شهر.

درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم کن.»

درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.

کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزه اش را آب کند و عکس دختر را در آب دید, خیال کرد عکس خودش است. گفت «من این قدر خوشگل باشم, آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم.»

و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.

خانم پرسید «کوزه را چی کار کردی؟»

دده سیاه جواب داد «از دستم افتاد و شکست.»

خانم گفت «کهنه های بچه را وردار ببر بشور.»

دده سیاه کهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت «حیف نیست من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم.»

بعد کهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.

خانم پرسید «کهنه ها را چی کار کردی؟»

دده سیاه جواب داد «خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای تو کهنة بچه بشورم؟ حیف نیست؟»

خانم گفت «مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشم های باباقوری و لب های کلفتت. برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن. حالا بیا بچه را ببر بشور.»

دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت طمن این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم بچه بشورم.»

بعد بچه را بلند کرد سر دست؛ خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که «آهای دختر! چه کار داری می کنی؟ کاریش نداشته باش. امت محمد است.»

دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجة آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.

زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو.»

دختر انار جوابش را نداد.

دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقه اش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد. دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو کی هستی؟»

«من دختر انارم.»

«اینجا چه می کنی تک و تنها؟»

«شوهرم رفته لباس بیاورد تنم کند و من را ببرد.»

«این چه جور گردن بندی است که بسته ای به گردنت؟»

«جان من توی همین گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز کنند می میرم.»

«خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم.»

«توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر می کنی پیدا نمی شود.»

دده سیاه دست ورنداشت. آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.

دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب. دختر شد یک بوتة نسترن و ایستاد لب چشمه.

کمی بعد پسر برگشت و گفت «بیا پایین.»

دده سیاه گفت «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»

پسر گفت «وقتی می خواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجم سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»

دده سیاه گفت «آن وقت خم می شد؛ حالا دلش نمی خواهد خم بشود.»

پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت «این لباس ها را از کجا پیدا کردی؟»

«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»

«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»

«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»

«چشم هات چرا چپ شده؟»

«از بس که چشم به راه تو دوختم.»

«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»

«از بس که بلند شدم و نشستم.»

پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.

دده سیاه دید هوش و حواس پسر همه اش به گل های نسترن است و مرتب با آن ها بازی می کند و هیچ اعتنایی به او نمی کند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آن ها را جمع کند, دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را ورداششت و راه افتاد.

دده سیاه دید پسر همه اش با غرقچین ور می رود و هیچ اعتنایی به او نمی کند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را وردارد, دید کبوتر قشنگی نشسته جای آن, کبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.

هر کس چشمش افتاد به دده سیاه, گفت «یک دده سیاه و این همه افاده.»

پسر به روی خود نیاورد و بی سر و صدا عروسیش را بره راه انداخت.

چند روز بعد, وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد, گفت «من ویار دارم؛ کبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»

پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی می گویم برایت بیارند.»

دده سیاه گفت «هوس کرده ام گوشت این کبوتر را بخورم.»

پسر قبول نکرد و سر حرفش ایستاد.

این گذشت, تا یک روز که پسر در خانه نبود دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ویار دارم؛ اما پسرت نمی گذارد این کبوتر را سر ببرم.»

پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.

وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد, همیشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش می پلکید.

دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچه ام گهواره درست کنی.»

پسر گفت «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی می دهم گهواره درست کنند.»

این هم گذشت؛ تا یک روز که پسر رفته بود شکار, دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بی معطلی داد چنار را بریدند و با چوبش گهواره درست کردند.

از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشه ای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانة پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد, روزی تکه چوب را دید؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکم.»

دده سیاه گفت «وردار ببر.»

پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکش. روز بعد, وقتی برگشت خانه دید خانه اش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گل تر و تمیز است.

پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است.»

فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پرده ای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. بعد, خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم؛ بیا دختر من بشو.»

دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانة پیرزن ماندگار شد.

روزی جارچی ها در شهر جار زدند «هر کس می تواند بیاید از ایلخی بان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»

دختر به پیرزن گفت «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»

پیرزن گفت «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»

دختر گفت «تو برو بگیر. کارت نباشد.»

پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت «ای پادشاه! بفرما یکی از اسب هایت را بدهند به من پرورش بدهم.»

پادشاه گفت «ننه! تو که حال و حوصلة پرورش اسب نداری.»

پیرزن گفت «دختر یکی یک دانه ام خیلی دلش می خواهد اسبی داشته باشد.»

پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلی بانش گفت «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردنش چندان فرقی نداشته باشد.»

پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.

چند ماه بعد, پادشاه امر کرد «بروید اسب ها را جمع کنید.»

غلام های پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسب ها به خانة پیرزن هم سری زدند که ببینند اسبش مرده یا زنده است. اسب چنان شیهه ای کشید که چیزی نمانده بود زهرة همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.

غلام ها گفتند «ننه جان! ما که حریف این اسب نمی شویم؛ بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»

دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت «حیوان زبان بسته, بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»

اسب از طویله آمد بیرون و غلام های پادشاه آن را گرفتند و بردند.

روزی از روزها, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.

دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من می توانم مرواریدها را نخ کنم.»

پیرزن گفت «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر.»

دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت «قبلة عالم به سلامت! من نمی گویم, دخترم می گوید می توانم مرواریدها را به نخ بکشم.»

پادشاه گفت «برو دخترت را بیار اینجا ببینم.»

دختر رفت پیش پادشاه, پادشاه گفت «این تو هستی که گفته ای می توانم مرواریدها را نخ کنم؟»

دختر گفت «بله! اما به شرطی که تا همه را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق بیرون نرود.»

پسر پادشاه امر کرد «هر کس می خواهد به حیاط برود, زودتر برود و هر کس در اتاق می ماند بداند تا این دختر مرواریدها را نخ نکرده نمی تواند قدم بگذارد بیرون.»

بعد, در را قفل کرد و همه به تماشا نشستند.

دختر مرواریدها را چید جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع کرد «من اناری بودم بالای درختی. آهای! آهای! مرواریدهایم! یک روز پسر پادشاه آمد و من را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! من را برد و رو درخت نارنجی گذاشت. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مرواریدم را باز کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم!.»

به اینجا که رسید دده سیاه گفت «دیگر بس است! از خیر گردن بند گذشتیم.»

دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد و با هر آهای! آهایی که می گفت چند تا از مرواریدها کنار هم قرار می گرفت و می رفت به نخ.

«من را توی آب انداخت و شدم یک بوته نسترن. آهای! آهای! مرواریدهایم! پسر پادشاه گل هایم را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه دید پسر پادشاه همة هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک عرقچین. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمین. شدم کبوتر. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, این دده سیاه ویار کرد و داد سرم را بریدند. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک چنار. آهای! آهای! مرواریدهایم!»

دده سیاه باز هم پرید تو حرف دختر و گفت «ول کن دیگر! گردن بند نخواستیم.»

دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد «چنار را بریدند برای بچه اش گهواره درست کردند. آهای! آهای! مرواریدهایم! پیرزنی یک تکه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم دختر پیرزن. آهای! آهای! مرواریدهایم! روزی پادشاه یک اسب لاغر و مردنی داد به ما. آهای! آهای! مرواریدهایم! اسب را پرورش دادیم و غلام ها آمدند و بردنش. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد.»

دده سیاه داد کشید «وای دلم! در را وا کنید برم بیرون. مردم از دل درد.»

پسر پادشاه گفت «تا همة مرواریدها نخ نشده هیچ کس نباید برود بیرون.»

دختر دنبال حرفش را گرفت «هیچ کس نتوانست آن ها را به نخ بکشد. آهای! آهای! مرواریدهایم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسید تو می توانی مرواریدها را نخ کنی. آهای! آهای! مرواریدهایم! دختر گفت بله, اما به شرطی که تا آن ها را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق نرود بیرون. آهای! آهای! مرواریدهایم!»

به اینجا که رسید کار نخ کشیدن مرواریدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت کرد به طرف دده سیاه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرده که به تو بکند.»

پسر پادشاه دید این همان دختر انار است. پیشانیش را بوسید و داد دده سیاه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول کردند به کوه و بیابان.

بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسیدند.


بر گرفته از چهل قصه
  
1-
تغییر ساعت کار بانکها متاسفانه باعث ایجاد اختلال در بسیاری از طرحها و برنامه های کوتاه مدت و درازمدت صنف سارقان کشور شده است که عموما طرف حسابشان بانکها می باشد.
الان از موقع اجرای این طرح ، حساب کار از دستمان در رفته و دقیقا نمی دانیم چه ساعتی باید کار خود را شروع کنیم که موفقیت آمیز باشد و باعث اتلاف وقت که واقعا طلاست ، نگردد. سابق بر این ، هم برنامه کاری خود را زودتر آغاز می کردیم و هم وضعیت ترافیک سنگین شهر به ما کمک می کرد تا بتوانیم با امنیت بیشتری ، محموله خود را به مقصد برسانیم ، بدون آن که کسی بتواند ما را تعقیب کند اما حالا همه چیز به هم ریخته و حتی بین دوستان دزد هم اختلاف افتاده. یک عده شان قبل از 9 صبح سراغ بانکها می روند و کمین می زنند و یک عده دیگر همان 7:30 سابق.
حق هم دارند. نمی توانند سریع السیر برنامه های حساب شده شان را به هم بزنند. ای بسا ماه ها نشستند روش فکر کردند. الکی که نمی شود دست به سرقت زد. برنامه می خواهد ، برنامه ای مدون و هدفمند. بعضا حتی بدون آن که عاشق و بیمار باشند ، صبح تا شب بیدار خوابی کشیدند تا توانستند نقشه سرقت یک بانکی را به ثمر برسانند. یکی از بزرگان ما را که سابقا گرفته بودند ، به خاطر مشکوک شدن به همین شب زنده داری اش بوده است. چون با خودش بلند بلند می خوانده است :
همه شب تا به صبح بیدارم
گرچه نه عاشق و نه بیمارم
به هر حال ، الان که خیلی ها (حتی معاون حمل ونقل و ترافیک شهرداری تهران) اذعان کرده اند که تغییر ساعت کار بانکها گره کور و کچل ترافیک را باز نکرده است و چند نماینده مجلس هم به دولت پیشنهاد تجدیدنظر در این راستا را دادند فلذا امیدواریم با حل این معضل و منحل گشتن این تصمیم ، به برنامه های بلندمدت ما نیز آسیب جدی وارد نشود. این هم که می گویند طرحش آزمایشی است ، از آن حرفهاست. آخه ، عزیز دل برادر! ما که نمی توانیم تمام طرح و برنامه های خود را با طرحهای آزمایشی شما هماهنگ کنیم. ما از این کیف قاپ های هردمبیلی و درپیتی نیستیم. مثل همین گروه کیف قاپی که با اسامی چی چی دلکو ، یوسف قرتی ، فرشاد آبلیمو و شاهرخ سوسول همین دو سه روز پیش دستگیر و برای مدتی استراحت و تجدیدقوا راهی آن سوی میله ها شدند. ما کارمان کلاس خودش را دارد و فقط توی خط بانک هستیم و لاغیر. از این روست که هرگونه تغییر نابهنگام و شتابزده در ساعت کار بانکها می تواند لطمات شدید و جبران ناپذیری بر بدنه ما وارد کند. با کمال تاسف ، هیچ مرجع و ملجا مطمئنی هم برای شنیدن صدای ما وجود ندارد. می ترسیم به هر جا مراجعه کنیم ، قبل از آن که منظورمان را بگیرند ، خودمان را بگیرند. این روزها متاسفانه یک کلانتری مطمئن هم نمی توان پیدا کرد.

«جمعی از دزدان دلسوز مقیم مرکز»
  
 توجه به اینکه ویندوز XP تبدیل به یکی از عمومی ترین ویندوزهای مورد استفاده توسط کاربران مختلف گشته است ، و با توجه به اینکه سیستم های مختلف با قدرتهای متفاوتی از این ویندوز استفاده مینمایند ، بنابراین شما میتوانید با این روشها در واقع ویندوز XP خود را با شرایط سیستم خود مطابقت داده و بهترین نتیجه و استفاده را از آن داشته باشید. در این ترفند قصد داریم 3 روش بسیار کارآمد را به شما معرفی کنیم که با استفاده از آن میتوانید سرعت بوت یا بالا آمدن ویندوز XP خود را به طرز چشمگیری افزایش دهید. 

 بالا بردن سرعت بوت ( روش اول )
این ترفند کارش این است که یک دسته فایل را از پوشه temp پاک می کند و history هر زمان که شما کامپیوترتان را خاموش می کنید. با این کار کامپیوتر شما وقت بیهوده ای را برای چک کردن این پوشه ها تلف نمی کند. با این کار سرعت بالا آمدن ویندوز افزایش می آید.
برای انجام این کار مراحل زیر را طی کنید :
1-
Notepad را باز کنید و سه جمله زیر را در آن بنویسید :
RD /S /q "C:/Documents and Settings/"UserName without quotes"/Local Settings/History"
"RD /S /q "C:/Documents and Settings/Default User/Local Settings/History
"RD /S /q "D:/Temp/" <--"Deletes temp folder, type in the location of your temp folder
2- حالا این فایل را با هر نامی که می خواهید ذخیره کنید ، البته با پسوند " .bat " برای مثال " fastboot.bat " یا " deltemp.bat "
3- از منوی
Start گزینه Run را انتخاب کنید .
4- در
Run بنویسید : " gpedit.msc " و روی ok کلیک کنید .
5- از پنجره باز شده در سمت چپ روی گزینه "
Computer Configuration " کلیک کنید و سپس " Windows Settings " را انتخاب کنید .
6- بر روی گزینه "
s " دو بار کلیک کنید سپس " Shutdown " را انتخاب کنید تا پنجره ای جدید باز شود.
7- روی "
Add " کلیک کنید و در پنجره باز شده آدرس فایلی که درست کرده اید را بدهید و سپس روی " ok " کلیک کنید.

بالا بردن سرعت بوت ( روش دوم )
وقتی کامپیوترتان را روشن می کنید معمولا قبل از اینکه سیستم بخواهد بالا بیاید درایور های فلاپی و سی دی رام و ... را چک می کند ! به نظر من این یه کار بیهوده است که هر بار سیستم این موارد را چک کند . حالا برای از بین بردن این قسمت باید تغییراتی را در بایوس سیستمتان انجام دهید . مراحل زیر را به دقت انجام دهید:
1- معمولا برای ورود به
bios باید کلید F2 یا Delete را فشار داد ، زمانی که کامپیوتر در حال بالا آمدن است.
2- به منوی "
Boot " بروید .
3- "
Boot Sequence " را انتخاب کنید .
4- سپس هر دو گزینه ای که از روی هارد بوت می شوند را به گزینه "
First Device " تغییر دهید .
5- دکمه "
Escape " را فشار دهید و از بایوس خارج شوید . فراموش نکنید که این تغییرات را قبل از خارج شدن ذخیره کنید .
توجه : وقتی که شما این تغییرات را انجام می دهید ، نمی توانید سیستمتان را از طریق فلاپی یا سی دی رام بوت کنید . اگر روزی لازم شد که این کار را انجام دهید ، کافیست برگردید به عقب ، یعنی به بایوس خود بروید ، مرحله بالا را تکرار کنید و گزینه "
First Device " را برای فلاپی و سی دی رام بردارید .

بالا بردن سرعت بوت ( روش سوم )
زمانی که کامپیوتر شما در حال بالا آمدن هست معمولا شبکه را چک می کند تا ببیند آدرس IP آزاد هست یا نه . با استفاده از پیکربندی یک ip آدرس دستی برای سیستم تعریف می کنیم . این کار سرعت بوت شما را افزایش می دهد . پس طبق مراحل زیر عمل کنید :
1- روی منوی
Start کلیک کنید و " Connect To/Show All Connections " را انتخاب کنید .
2- روی
Connection شبکه خود راست کلیک کنید و " Properties " را انتخاب کنید .
3- در تب "
General " ، در لیست سرویس ها " TCP/IP " را انتخاب کنید و روی دکمه " Properties " کلیک کنید .
4- در پنجره باز شده روی "
Use the following address " کلیک کنید و آدرس ip کامپیوترتان را بنویسید . اگر شما از یک روتر استفاده می کنید معمولا آدرس ip شما 192.168.0.xx یا 192.168.1.xx است . اگر آدرس IP خود را بخاطر نمی آورید و یا در آن شک دارید به منوی Start بروید و Run را انتخاب کنید و در آن cmd را تایپ کنید و روی ok کلیک کنید . در پنجره باز شده " ipconfig/all " را تایپ کنید . با اینکار ip شما نمایش داده می شود و شما می توانید آدرس مورد نظر را در بخش مورد نظر بنویسید .
5- همچنین در پنجره "
TCP/IP properties " شما باید آدرس های " Subnet mask " ، " Default gateway " و " DNS Server " را هم پر کنید . اگر عدد های این گزینه ها را هم نمی دانید می توانید با استفاده از دستور " ipconfig/all " در مرحله 4 این اعداد را پیدا کنید .
منبع:کمیاب آنلاین

  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ